آرتین خان شب شب یلدا راپیشاپیش به همه دوستدارانش تبریک می گویید
عاشقانه های من برای پسرم
برایم هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرمشم همین که کنارت نفس میکشم تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی از این عادت با تو بودن هنوز ببین لحظه لحظم کنارت خوشه همین عادت با تو بودن یه روز بی تو باشم منو میکشه ...
نویسنده :
مامان مژگان
11:28
جریان اومدن آرتین خان
مامان مژگان و بابا امیر 14 دیماه 1385 در یک روز زیبای زمستانی با هم پیوند عشق بستند که تا ابد در کنار هم باشند چند سالی گذشت اونها اصلا در فکر من نبودن تا بلاخره یه روز مامان مژگان دلش منو خواست و من بعد از چند ماه شدم ثمره عشق مامان و بابام مامانم دفعه اولی که فهمید من تو دلشم روز 31 خرداد 1389 بود شب قبلش هم مهمون داشتیم و مامانم کلی خسته شده بود آخه هنوز خبر نداشت که من اومدم تو دلش صبح که از خواب بیدار شد حالش خوب نبود سرش همش گیج می رفت خلاصه به بابا امیر هیچی نگفت و با خاله مریم رقت آزمایش داد تازه اون موقع بود که فهمید من مهمونش شدم خاله مریم اولین نفری بود که خبر دار شد حالا مونده بود بابا امیر &nb...
نویسنده :
مامان مژگان
23:33
عذاب وجدان مامان
امروز آرتین بعد از ١٠ روز رفتش مهد اونم با هزار تا دلواپسی برای من همش نگرانشم دوباره مریض نشه پسر گلم مامانو ببخش که وقتی صبح تو خواب نازی مجبور میشم بیدارت کنم تا لباس تنت کنم بری مهد کودک مامانو ببخش که نمی تونه برات زیاد وقت بذاره امیدوارم پسر گلم بتونم فقط برات آرامش بیارم الان که دارم این مطلب می نویسم تو داری کارتون نگاه می کنی قربون اون چشمای قشنگ برم عزیزم بازم مامانو ببخش ...
نویسنده :
مامان مژگان
15:50
بدترین شب زندگی مامانم
بچه ها من دیروز به مامانم کلی استرس وارد کردم البته نقصیر من نبود تقصیر گوشم بود که درد می کرد تازه مامانم از صبح که من اینقدر ناله می کردم متوجه نشده بود مامانی و بابایی عصری که اومدن خونمون فهمیدن که من درد دارم و منو با مامان بردن بیمارستان بهمن اونم ساعت ٩ شب داشتم از گوش درد هلاک میشدم که آقای دکتر به دادم رسید البته با یه آمپول چشمتون روز بد نبینه وقتی بابا امیر رسید بیمارستان من همینطور گریه می کردم و بیتابی خلاصه موقع زدن آمپول شد که اشکای مامانم از من زودتر سرازیر شدن خدا برای هیچکس نیاره آمپولش خیلی درد داشت ولی چاره ای نبود منو مامان تو گریه کردن با هم مسابقه گذاشته بودیم ولی مامانم دیشب خیلی ناراحتی کشید خدا کنه زو...
نویسنده :
مامان مژگان
15:48